چون کمربند گرداگرد چیزی را احاطه کردن. با چیزی دور چیز دیگر را مانند کمربند احاطه کردن: چو آن دید سیندخت بر پای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست. فردوسی. تا دستها کمر نکنی در میان دوست بوسی به کام دل ندهی در دهان دوست. سعدی. ، کمربند کردن: کمر کن سر زلف بر بندگیش که فرخ بود بر تو فرخندگیش. نظامی
چون کمربند گرداگرد چیزی را احاطه کردن. با چیزی دور چیز دیگر را مانند کمربند احاطه کردن: چو آن دید سیندخت بر پای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست. فردوسی. تا دستها کمر نکنی در میان دوست بوسی به کام دل ندهی در دهان دوست. سعدی. ، کمربند کردن: کمر کن سر زلف بر بندگیش که فرخ بود بر تو فرخندگیش. نظامی